مرغ حق

آتوسا افشين نويد
afshinnavid@gmail.com

مرغ حق

ساعت از دوازده گذشته بود که اعظم خانم به صداي مرغ حق از خواب بيدار شد. اول فکر کرد که خواب مي‌بيند يا شايد صداي زوزه يکي از توله سگ‌هايي باشد که هفته پيش به دنيا آمده‌است. تاريکي باغ که هيچ به تاريکي پر نور شهر نمي‌مانست و صداي نا‌آشناي حيوانات خيالات را يک‌سر به بازي مي‌گرفت.
نزديک به سه ماهي مي‌شد که اکبر آقا شوهر اعظم خانم سرايدار باغي در اطراف شهريار شده بود. مهندس صد متري ورودي باغ يک اتاقک گچي و چند متر دورتر يک دستشويي تنگ و تاريک و نمور براي سرايدارش به پا کرده بود. اعظم خانم هر روز غر مي‌زد. از حيوانات وحشت داشت. از مورچه‌ها گرفته که روي پستي و بلندي ديوار اتاق رژه مي‌رفتند تا عنکبوت‌هاي موذي که هر بار با وسواس بيشتر چهار کنج دستشويي را تار مي‌تنيدند. درآمد سرايداري هم که کمتر از کارگري بود مزيد بر علت شده بود. در عوض اکبر آقا خوش بود. روز که به ميانه مي‌رسيد لنگ قرمز را روي صورتش مي‌انداخت و زير سايه درختان باغ چرت مي‌زد. هر بار هم که اعظم خانم کاسه صبرش لبريز مي‌شد وعده کارگاه مهندس را مي‌داد که قرار بود تا چند ماه ديگر انتهاي باغ راه بيفتد و به قول اکبر آقا روزي‌شان قلمبه شده بود توي همين کارگاه؛ اما اعظم خانوم شوهرش را مي‌شناخت. آب دادن چند درخت عرعر و مشتي علف به مراتب از کارگري ساختمان راحت تر بود. کارگاه هم اگر راه مي‌افتاد اکبر آقا آدم کار نبود. همين تنبلي او زندگي را با آن دو تا سگ نجس که صبح تا شب زوزه مي‌کشيدند و شب تا صبح پارس مي کردند براي اعظم خانم جهنم کرده بود.
اعظم خانم الله‌و‌اکبري گفت. ليوان آب بالاي سر شوهرش را يک جا نوشيد و راست توي رختخوابش نشست. احساس مي‌کرد گوشهايش به اندازه بشقاب‌ بزرگي که مهندس در بالکن خانه‌اش گذاشته بود و يک ريز زن‌هاي لخت را نگاه مي‌کرد بزرگ شده است و مي‌تواند حتي صداي بال زدن مگسي را در انتهاي باغ بشنود. اکبر آقا در جايش غلتي زد و گفت:
- دوباره چيه ؟ باز تو خواب اين افغاني‌هاي بدبخت رو ديدي ؟
اعظم خانم که مي‌شد ترس و دودلي را در صدايش خواند گفت:
- اکبر گمونم مرغ حق اين طرفاست.
اکبر آقا مثل آنکه مار گزيده باشدش از جا پريد و گوشش را تيز کرد.
- اگه مرغ حق باشه که نونمون تو روغنه.
اعظم خانم که تعجب هم به ترسش اضافه شده بود گفت:
- مرد حسابي مرغ حق شومه.
اکبر آقا که چيزي نشنيد دوباره زير پتو خزيد و غرولند کنان گفت:
- از بس تو از جک و جونور مي‌ترسي مرغ حق بدبخت رو هم بديمنش کردي.
اما اعظم خانم تقريبا مطمئن بود که مرغ حق روي بام هر خانه‌اي بنشيند براي صاحب خانه بدبختي مي‌آورد. اين بود که آن شب تا صبح با چشمهاي باز منتظر آمدن مرغ حق نشست اما خبري نشد.
خوبي روز اينست که با خودش فراموشي مي‌آورد. آفتاب که بلند مي‌شود همه کابوس‌هاي شبانه مي‌ميرند و منتظر جادوي شب مي‌نشينند تا دوباره جان بگيرند. اعظم خانم روز بعد را مثل همه روزهاي ديگرش به شب رساند. اما نيمه‌هاي شب دوباره به صداي مرغ حق از جايش پريد. اين دفعه از جايش بلند شد. با وجود ترسي که چشمانش را در آن تاريکي درشت‌تر کرده بود خودش را به حياط رساند. مرغ حق يک‌سره مي خواند.
صبح که اکبر آقا از خواب بیدار شد زير چشمان اعظم خانم به اندازه يک بادام پف کرده و لب‌هايش از گزش به خون افتاده بود. اعظم خانم استکان چاي را که جلوی شوهرش گذاشت اشکش سرازیر شد.
- دیشب دوباره مرغ حق اومد. چند دفعه بهت گفتم اين کار شگون نداره اما تو رو حرف قرآن حرف زدي. آخرش اینجا افغاني‌ها کله‌هامون رو مي‌برن مي‌ذارن رو سينه‌مون.
اکبر آقا با دهان پر از نان و پنیر اخم‌هايش را در هم کشید که حرفی بزند اما اعظم خانم پیش دستي کرد:
- از مادرت هم پرسيدم گفت مرغ حق شومه. مرگ با خودش مياره.
اکبر آقا که چایش را قلپ قلپ ‌مي‌خورد چنان به سرفه افتاد که رنگش کبود شد. حرف مادرش را خيلي قبول داشت.ترس ناگهان به جانش افتاد. روستا ده سالي مي‌شد که از سکنه خالي شده بود. به غير از باغ پدربزرگ مهندس که درختان عرعر حصارش شده بودند و اتاقکي داشت، باقي ده به علفزار نيمه خشکي مي‌مانست. آن چهار، پنج خانه مخروبه نزديک سقاخانه‌اش هم به تصرف افغاني‌هاي مهاجري درآمده بود که آهي در بساط نداشتند .
اعظم خانم آبگوشتش را که بار گذاشت معطل نکرد. چادرش را سر کشيد و راهي سقاخانه‌اي که در ميدان روستاي متروکه نزديک باغ قرار داشت، شد. بوي تند لجن از استخر وسط ميدان بلند مي‌شد و لا‌به‌لاي عطر شکوفه‌هاي گلابي که از ديوار ‌هاي کوتاه کاهگلي سرريز شده بودند و بي‌خيال بر پهنه ديوار‌ها مي‌دويدند گم مي‌شد. شاخه‌هاي درختان، آزاد از تيغ هرس به هر سو دويده بودند و برگ‌هايشان شب ها از آواز قورباغه‌هاي استخر مي‌لرزيد. اعظم خانم همانطور که به سمت سقاخانه مي‌رفت به عادت اين چند هفته نگاهي به در خانه‌هاي روبه‌روي استخر انداخت ؛ دخترکي در جوي کنار استخر لباس مي‌شست، افتاد. اعظم خانم از ديدن دختر چنان خوشحال شد که بي‌اراده لبخند زد و صداي خنده پيروزمندانه‌ خفيفي تارهاي صوتيش را لرزاند. يک لحظه احساس کرد دلش مي‌خواهد با دخترک حرف بزند اما جرات نکرد. در طول اين چند ماه هيچوقت زني را نديده بود به اين خانه‌ها رفت و آمد کند و همين مسئله بيشتر او را ترسانده بود. زن مهندس سال‌ها پيش زماني که اعظم خانم چهارشنبه‌ها خانه‌اش را تميز مي‌کرد به او گفته بود که افغاني‌ها براي در امان ماندن از دست ماموران به آنجا پناه برده‌اند و چنان بدبختند که مي‌توانند دست به هر کاري بزنند و اعظم خانم بي‌دليل با خودش گفته بود حتي آدم کشي.
اعظم خانم چنان به ميله‌هاي کوچک سقا‌خانه آويزان شده بود که اگر کسي او را از پشت مي‌ديد دلش به حال اين تضرع ترحم آميز مي‌سوخت . گويي او چيزي از خدا طلب مي‌کرد که دست نيافتني مي‌نمود. در ميان آه و ناله‌اش افغاني‌ها را هم زير چشمي مي‌پاييد. دخترک و زني را که حالا کنار دستش ايستاده بود، با دقت نگاه مي‌کرد. سعي مي‌کرد در ميان خطوط بدبختي و سرگشتگي که بر چهره شان نقش بسته نشانه‌اي از کينه يا خشونت يک قتل را ببيند. زن‌ با بچه‌‌اي که به پشتش بسته بود مثل سايه در حاشيه ديوار لحظه‌اي پديدار مي‌شد و دوباره در پيچ کوچه يا پشت دري که پوش بود نا‌پديد مي‌گشت. اعظم خانم تا سوختن کامل هر دو شمعي که با خودش آورده بود کنار سقا‌خانه نشست و ناله‌کنان از خدا و هر چهارده معصوم طلب مرحمت کرد شايد از واقعه شومي که در کمينشان بود برهند. آن شب شام در سکوت خورده شد. زن و شوهر يک کلمه حرف نزدند. نه تلويزيون روشن شد و نه اکبر آقا هوس شنيدن قصه‌هاي شبانه راديو به سرش زد. اعظم خانم بعد از شام جا نمازش را گشود و شروع به تلاوت قرآن کرد. اکبر آقا هم که چهل سال نفهميده بود با آن دست و پاي درازش چه کند گوشه اتاق چمباتمه زد. قوري چاي و استکان کوچک کمر باريکش را پيش رويش گذاشت و به بهانه هر استکاني که پر مي‌کرد حبه قندي را جرق و جروق کنان زير دندان‌هاي سالمش خرد کرد . اعظم خانم قصد کرده بود سوره بقره را تا صبح با ترتيل بخواند. شايد مرغ حق به نواي کلام خدا دست از سرشان بردارد. اما هنوز بيست آيه بيشتر نخوانده بود که صداي مرغ حق بلند شد. اکبر آقا که بي حرکت گوشه اتاق کز کرده بود از جايش پريد و پنجره را با وحشت گشود. اعظم خانم هق هق کنان تسبيح مي‌چرخاند و آيه‌ها را با صداي لرزانش مي‌خواند. ديگر برايش مثل روز روشن بود که حادثه بدي انتظارشان را مي‌کشد. گرگ و ميش صبح مرغ حق از درخت جلوي خانه پر کشيد و زن و مرد، خسته و درمانده هر کدام گوشه‌اي به خواب رفتند. اعظم خانم خواب جسد بي‌سر اکبر آقا را ‌ديد که گوشه حياط افتاده و سگ‌ها کنار جسد بي‌سر زوزه مي‌کشند. اکبر آقا خواب زنش را ‌ديد که زير دست افغاني‌ها لباسش تکه تکه ميشود و سينه‌هاي سفت و محکمش بيرون مي‌افتد و او با دست و پاي بسته فقط ناظر دريده شدن شرمگاه زنش است. زن در خواب جيغ مي‌کشيد و مرد ناله مي‌کرد چيزي شبيه درد ناشي از زخمي عميق و فشار لحظه ارضا شدن. زن و مرد هر دو به صداي همديگر از خواب پريدند. سگ‌ها پارس مي‌کردند. اکبر آقا چماقي را که شب پيش آماده کرده بود برداشت. اعظم خانم بزرگ‌ترين کارد آشپزخانه‌اش را از پشت مجسمه روي رف بيرون کشيد و هر دو دوان دوان به سمت در باغ دويدند. در نيمه باز بود و دو مرد افغاني جلوي در ايستاده بودند و از ترس سگ‌ها جلو نمي‌آمدند. اکبر آقا سگ‌ها را باز کرد. سگ‌ها بي معطلي به افغاني‌ها حمله ور شدند . يکي از ديوار باغ بيرون پريد و ديگري روي در دروازه ورودي ايستاد و از همان بالا پاکتي را به سوي اکبر آقا پرت کرد. اعظم خانم يک نفس جيغ مي‌کشيد و کمک مي‌خواست. اکبر آقا که از ترس پاهايش ضعف مي‌رفت به سختي چند قدمي جلو رفت و با دستان لرزان پاکت را از زير پاي سگ برداشت و باز کرد. درونش يک نامه با آرم بانک مسکن بود و رويش نوشته شده بود:
جناب آقاي اکبر اهري
ضمن عرض تبريک به اطلاع مي‌رساند که جنابعالي دارنده شماره حساب قرض‌الحسنه 5761/921 شعبه شهريار در قرعه‌کشي فروردين ماه سال جاري برنده يک دستگاه پژو 206 شده‌ايد.
از شما درخواست مي‌شود با در دست داشتن مدرک شناسايي معتبر جهت دريافت سند مالکيت خودرو به شعبه مربوطه مراجعه کنيد.

آتوسا افشين نويد
مرداد 84








 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33293< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي